یکی بود یکی نبود، غیر از خدا مهربون، هیچکسی نبود...
یه موقعه ای، یه گوشه ای از دنیا یک برکه بود. برکه ای پر آب و اطرافش پر از گیاه و سر سبزی بود. تو برکه داستان ما یک خانواده خوشحال و خوشبخت از کروکدیل ها زندگی می کردند. آقای کروکدیل، خانم کروکدیل و 2 تا بچه کروکدیل زیبا، باهوش و بازیگوش. خانواده داستان ما خیلی خوشبخت بودن. هر روز صبح بلند می شدند و به آب می زدند و تا عصر شنا و تفریح میکردند.
همین حالا به جامعه حامیان حیوانات و طبیعت «مای ملو» بپیوندید و ما را در این مسیر زیبا همراهی کنید. برای شروع اینجا کلیک کنید.
حیوانات اطراف برکه هم هر روز که میومدن آب بنوشند، کروکدیل ها رو تماشا می کردند. فقط یه مشکلی وجود داشت و اون این بود که این کروکدیل ها همگی پلاستیکی بودن.
روزی از روزها، پسر خانواده به پدر گفت: بابا من دیگه بزرگ شدم و میخوام برم و خانواده تشکیل بدم. پدر نگاهی به پسرش کرد و گفت، باشه پسرم ولی قول بده که وقتی ازدواج کردی و بزرگ شدی پیش ما برگردی. پسر هم قول داد و رفت.
پسر اول رفت تو بیشه و یه آهوی زیبا رو دید و گفت سلام آهوی زیبا، من میخوام خانواده خودمو داشته باشم، آیا کروکدیلی این اطراف دیده ای؟ آهو گفت بلی ولی آن ها پلاستیکی نبودند. پسر هم تشکر کرد و رفت و رسید به یه عقاب و همین سوالو پرسید. عقاب بالی تکون داد و گفت چرا، سال ها پیش در شمال دیدم ولی این برای خیلی قبل هست و ممکنه دیگه اونجا نباشند.
خلاصه بچه کروکدیل از همه سوال کرد و جواب های جورواجور شنید و خسته رفت که کنار برکه بخوابه که ناگهان! چیزی رو از بین نیزارها دید! صبر کنم ببینم اینها چی هستن؟ بله دو تا چشم قشنگ. رفت جلو و گفت سلام! ولی هیچ صدایی نشنید. باز گفت من کروکدیلم شما چی هستی؟ این دفعه آروم آروم دوتا چشم از بین نیزارها اومدن بیرون و بلی اون یه کروکدیل صورتی زیبا بود. پسر که حالا هیجان زده بود پرسید: من یک کروکدیل پلاستیکی هستم شما چطور؟ و بله اون هم پلاستیکی بود.
کروکدیل های داستان ما ازدواج کردن و یه خانواده خوشبخت و خوشحال تشکیل دادند و همانطور که پسر قول داده بود برگشتن پیش پدر و همگی با هم خوشحال و خوشبخت زندگی کردن.
خب بچه های خوبم، این داستان به ما یاد میده که مهم نیست چه رنگی باشید و یا چطور باشید، همیشه امید و عشق همراه شما خواهد بود.
هند